نوشته شده توسط : پوريا
 

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟


 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1302
|
امتیاز مطلب : 422
|
تعداد امتیازدهندگان : 142
|
مجموع امتیاز : 142
تاریخ انتشار : 21 تير 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد